سلام دوستان...
بچه که بودم پینوکیو را خیلی دوست داشتم... بیچاره را به زور در چند قسمت آدم کردند!آدمی شد که روزی چوب بود و روزی هم خر شده بود... مثل خرها گوش هایش دراز شده بود برای شنیدن دروغ... آن قسمتش اصلا دروغ نگفت که دماغش دراز شود... چه سریع باور میکرد اراجیف این و آن را...چه راحت باور میکرد که طاغوت برایش بهتر است و انقلابش به پشیزی نمی ارزد...
فکرش را که میکنم می بینم دشمنان اسلام دماغشان تا کره ماه هم رفته است... گوش مردم ساده باور هم که نگو... هر روز درازتر میشود
هنوز باور نکرده اند که طاغوت دیگر تابوتی شده است... هنوز هم نمی خاهند بپذیرند که الله است که باید روی بیرق این مرز و بوم باشد نه یک شیر سلام و خورشید بی فروغ و یک شمشیر کاغذی...
گزافه گویی کردم؟؟؟
ای کاش همان اول می گفتم:لطفا خر نباش!!!
حقیقت تلخ است و واقعیت رکیک...